از طبقه ی هشتم آسمان
پرت شدی به ناگاه چشمانم
باران
آدمها را مثل دوده شست
و برد
هیچ کس حوصله ی طغیان نداشت.
پایین تر از این همه ارتفاع
در قاب اولین پنجره
تصویر پستان های تو نقش بسته است
ما با هم درگیر شده ایم
از این همه ارتفاع و
تن دادیم
به قضا و بلای
پیرسوک ها
غوک ها
این چهارده طبقه ها چقدر بی رحمند.
من کلافه شده ام
کلافی که حتا گربگی ی تو به بازی بازش نمی کند.
نمی دانم اما
بیا بازی های مان را به بزرگ شدن مان نبازیم
این کلاف را بگشا
زمستان می آید
از شعله های ملایم
از ما
تن پوشی
یکی زیر یکی رو
یکی رو یکی زیر
تن پوشی بباف.
خواب هایم
در پیله ی تو بزرگ می شوند
پروانه می شوند
پروانه هایم اما
پروانه نیستند
هی پیله می کنند که کابوس باشند
پروانه نباشند
من از شفیرگی ی خواب هایم می ترسم
من از زاد و ولد این همه کابوس که کارت دعوت نمی خواهند...
***
پیله نکن
خواب هایم را با تو عوض نمی کنم
کابوس های من و بی خوابی تو
دیاسپام هایت را
جویده جویده
بگو که دیگر به من فکر نمی کنی
راستش را بگویم
من هم مدت هاست که کابوس خواب را ندیده ام
مدت هاست که شب ها سیگار نکشیده ام
چای نخورده ام ،حرص هم
این شعر سیگار نمی کشد
آسانسور سوار نمی شود
از پنجره حسرت نمی خورد
نامه نمی نویسد
مست _نگاه نمی کند
پایان نمی خواهد.
این شعرتصمیم، چمدان، مسافرندارد
نه مرثیه نه جدایی نه دعوا
آهسته بخوان
دست من نبود
پیراهنت شکافت
نگاهم را دوختم
وصله ی تنم نشدی.
تو زندگی می خواستی
من خاک گرفته بودم
زبان تو تر بود و
پلک های من گلی می شد.
نگاهم کدر بود و تو بودی
اما دور
دورتر از دستانم
لبم.
از زور زنده بودن
پیراهنت می شکافت
پستان هایت می شکفت
اما من خاک گرفته بودم
زنده نبودم
دست من نبود.
هی مگسک!
نوکت را از روی شقیقه ام بردار
این خال سیاه نیست
تنها
لکه ی بازیگوش جوهری ست
که هرگز کلمه نشد.