آن مرد آمد. با خندهای بر لبانش و هزار حکایت برای ما، عباس سیاحی؛ یکی از اولینهای سپاه دانش و پیکار با بیسوادی، احیاءکننده رنگرزی سنتی در شیراز، نویسنده اولین پیک بخوانیم و بنویسیم ،نویسنده کتاب فارسی اول دبستان و...
خودش میگوید «این را ننویس، اما من بابای دارا و سارا هستم.» و هر کدام از ما که یک کلاس هم درس خوانده باشیم دارا و سارا را میشناسیم و آنها را روی خط زمینهی فارسی اول دبستان دیدهایم.
سیاحی متولد 1311 اردستان یزد است. همهی رنگها را دوست دارد و میتواند با پوست گردو و انارهای خودمان تمام دنیا را رنگ کند. خیلیها را میشناسد و حکایتها دارد. اما خیلیها نمیدانند پیرمردی که در سلطانآباد شیراز کارگاه رنگرزی دارد، کیست؟
از دکتر مهدی حمیدی شیرازی یا دکتر خانلری با احترام صحبت میکند. خودش دربارهی شیراز میگوید: «شیراز دیوانهی خوب زیاد دارد.» و راست هم میگوید. آدمهای زیادی بیمزد و منت در فارس و شیراز کار کردند تا نامی از این شهر در خاطرهی جهان بماند. اما اکنون جای خالی خیلی از آنها را دریغ پر کرده است.
راستی شما هم باید سیاحی را دیده باشید؛ در فیلم «گبه». خیلی وقت پیش در جایی گفته: «من در فیلم گبه بازی نکردهام، زندگی کردهام.» در حقیقت او گبه را هم زنده کرده است.
بهانهی ما برای این گپ و گفت، رنگرزی سنتی در شیراز بود، اما کارنامهی فعالیت سیاحی وسیعتر از این حرفهاست، در این مصاحبه با بهاره قادری (عکس)همراه بودیم. خودتان بخوانید:
از خودتان بگویید.
من متولد 1311 در اردستان یزد هستم. در محلهی مون به دنیا آمدم و در همانجا نشو و نما کردم. از هشت، نه سالگی به بعد هم به تهران رفتم و هی برگشتم اردستان. ما از خانوادهی سادات حکیم الملکی اردستانی بودیم و مادربزرگم از عامریهای اردستان بود، ولی به هرحال فقیر بودیم. مجبور بودیم که نان خودمان را خودمان در بیاوریم. تمام تابستانها میرفتیم به تهران کار میکردیم و زمستانها بر میگشتیم اردستان و درس میخواندیم. کارمان سیبزمینی و پیاز و نمک فروختن بود و با خر طوافی کردن. الان که بهش نگاه میکنم، کار سازنده و لذتبخشی بود... بعد از این که سیکل اول را گرفتم یعنی کلاس نهم به دانشسرای مقدماتی تهران رفتم. در آنجا هم دیپلمهی دانشسرا شدم. مدتی در لواسانات و... معلمی کردم و بعد رفتم به دانشکدهی علوم و فنون. دکتر مهدی حمیدی شیرازی در آنجا ادبیات فارسی درس میداد و من واقعاً به ایشان علاقهمند بودم. اما دیدم نه، ما لیاقت علما شدن را نداریم! و برای همین آنجا را هم ول کردم و بعد از پنج سال معلمی رفتم به دانشسرای عالی تهران و در رشتهی آموزش ابتدایی فارغالتحصیل شدم. من جزو نخستین گروه لیسانسیههای آموزش ابتدایی بودم. پس از آن شروع کردم به کار روی الفبا و قانونمند کردن روش تدریس کلاس اول ابتدایی. یعنی کتابی که هنوز هم تدریس میشود.
بعد از چند سال؟
از سال 1344 تا حالا.
چرا به سراغ الفبای فارسی رفتید؟
کسانی بودند که در این مسأله نقش داشتند، مثل دکتر محمدباقر هوشیار شیرازی، مرحوم ذبیح بهروز، جبار باغچهبان و... هوشیار دیوانهای بزرگ بود. میدانید که کارهای نیچه را برای نخستینبار او ترجمه کرد «ارادهی معطوف به قدرت». این مرد در عرض دو یا سه جلسه، آنقدر من را به خط فارسی علاقمند کرد که رفتم به سراغ خط زمینه و فارسی کلاس اول. در مورد باغچهبان هم خوب است که بدانید از آن طرفها آمد؛ آذربایجان و شوروی و تفلیس و... اما نخستین کار جدی که انجام داد در شیراز بود، به نام باغچهی کودکان که کودکستانی در خیابان رودکی بود و از کلمهی اصلی kinder garden فرنگی گرفته شده بود و اگر مورد اعتراض بچهها یا نوههایش قرار نگیرد من فکر میکنم که فامیلش را هم به همین خاطر گذاشته بود «باغچهبان».
در زمان وزارت خانلری قرار شد که سپاه دانش تأسیس شود. قرار بود که در سرسرای موزهی ایران باستان، سمینار سپاه دانش افتتاح شود و ما هم ایستاده بودیم منتظر خانلری از جلوی ما رد شد. هفت هشت قدمی که رفت برگشت و گفت: «سیاحی تو این جایی.» گفتم: «بله.» همین باعث شد که در این کار با خانلری همکاری کرد. آن روز قرار شد که نطق جلوی وزیر را من بخوانم. یک آدم خَرَکچی که با سیبزمینی و پیاز فروختن خرج تحصیلش را درآورده بود، میخواست جلوی وزیر نطق کند، آن هم وزیری مثل خانلری. بالاخره من برخاستم و گفتم غصهاش را نخورید. راهش میاندازیم. با توبره و کوله راه میافتیم توی دهات، چون میخواهید برای دهات کار کنید و همین کار را هم کردیم. یکی از تعریفهایی که به دلم نشست و خیلی به خاطرش خودم را گرفتم این بود که دکتر خانلری گفت: «سیاحی موتور کار ماست.» در کار دیگری هم با دکتر خانلری همکاری کردم که به دلم چسبید و تا امروز پزش را ندادم این است که نخستین مقالهی پیک دانشآموز را هم من تهیه کردم و این در زمانی بود که دکتر خانلی از آموزش و پرورش بیرون رفت! سال 1342 بود. وقتی که خانلری رفت دل من گرفت. و ما اصلاً به خاطر خانلری در سپاه دانش کار میکردیم. اجازه بدهید تا در این باره خاطرهی کوتاهی از او تعریف کنم. یکی از بچهها در یکی از دهات اراک کار ناصوابی کرده بود. اینها آمدند و پرونده برایش درست کردند. خانلری گفت: «من میدانم و این اشکالات هست. اگر فکر میکنی که اینها در دورهی اول خیلی درس میدهند، نه اینطور نیست. ما بزرگترین مشکلی که در روستاها داریم این است که روستایی ما توقع مدرسه داشتن و فرهنگ داشتن را ندارد. وقتی یک کلاس تشکیل شد و چهار تا بچه الفبا یاد گرفتند از سال دیگر چشم وزیر فرهنگ را که من باشم در میآورند که بیا معلم به من بده. بگذار این اشکالات را تحمل کنیم و روستایی را متوقع مدرسه داشتن کنیم.»
و اما پیک دانشآموز. وقتی خانلری رفت، من خیلی دلخور شدم. یک روز به من تلفن زد و گفت: «بیا.» در چهارراه حسابی زیر خانهی کریم امامی در کوچهای به نام «کوی دوست» خانهای داشت. یک اتاق داشت که کارهای نوشتن و خواندنیاش را در آن انجام میداد. گفت: «چرا دلخوری؟» گفتم: «با اینها نمیشود کار کرد.» تلفنی کرد و گفتم: «میروی فرانکلین پیش همایون صنعتیزاده کرمانی.» به آنجا رفتم. صنعتی گفت: «ما یک مقداری سرب و باروت و تفنگ داریم و میخواهیم برویم به جنگ بیسوادی و بیسوادی را نمیشود از میان برد مگر اسلحهاش را داشته باشی و اسلحه مبارزه با بیسوادی هم مواد خواندنی است. دکتر خانلری تعریف تو را کرده که آدم دیوانهای هستی.» ما شروع کردیم در دهات قزوین از یک صفحه شروع کردیم به تست کردن و اینطور بود که کمکم پیک دانشآموز شکل گرفت.
و اما مسائلی که باعث شد به شیراز بیایم: من شاگرد دکتر حمیدی بودم و خاطرهی دکتر هوشیار را هم داشتم و از سال 1345 قرار شد که مبارزه با بیسوادی را در تمام ایران ادامه بدهیم. طبق رسوم مملکت باید وقتی که استفاده تبلیغاتی تمام شد، پروژه هم تعطیل شود. اما در آن جا سه، چهار تا دیوانه کار میکردند. آدمهایی که دلشان میخواست این مملکت باسواد شود. یکی هم همان همایون صنعتی بود (البته همایون صنعتی دیوانه نیست اگر یک وقتی چاپ کردید من خودم را گفتم) بنابراین قرار شد که نیروها را بفرستیم به جاهای مختلف. من پیشنهاد کردم که استان بعدی فارس باشد. در فارس بهمن بیگی هم کار میکرد و نقش او هم بود تا من مأمور شدم که خودم به فارس بیایم و کادر را انتخاب کنم. با آقای عطا جعفرپور رفتیم به خدمت آقای مهندس علی محمد ایزدی. من به ایزدی گفتم: «آقای ایزدی خربزه ایزدی در فارس و تمام ایران معروف است. حالا بیا و کمی روی مغز آدمها کار کن و قبول کن که دبیر کمیتهی پیکار شوی تا در فارس کار را شروع کنیم.» کمی فکر کرد و به خاطر دلایلش گفت: «نه!» گفتم: «کندی در سیمای شجاعان میگوید: «کسی که در راه مملکتش از پول و مقام و جانش بگذرد مهم نیست. اگر کسی از حیثیتش گذشت او انسان وطنپرستی است.» آقای ایزدی قبول نکرد و به جای ایشان آقای بهاءالدین حمیدی این کار را برعهده گرفت. به مدت پانزده روز آقای حمیدی و جعفرپور در قزوین برای کارآموزی آمدند. بعد در فارس کار پیکار با بیسوادی شروع شد که من هم آمدم و به عنوان مدیر تربیت معلم، و تدریس روش خودم، شروع به کار کردیم. رفتیم خدمت آقای بهمن بیگی که انصافاً خوب هم کار کرده بود کار اصولی هم کرده بود. کلاسی را که من آنجا گذاشتم اصلاً کاری به بهمن بیگی نداشت و من وظیفه داشتم که درس بدهم اما این مرد پانزده روز کلاسهایش را تعطیل کرد و در کلاسها شرکت کرد. تعلیمات عشایری فارس خودش یک حماسه است.
روزی دوازده ساعت بدون این که حقالتدریس بگیرم کلاس تشکیل دادم. این گونه بود که با شیراز آشنا شدم و به خاطر دوستی با عطا جعفرپور و بهاءالدین حمیدی و صفای بچههای فارس آمدیم و کار اساسی کردیم و 2500 دهنامه چاپ کردیم که آقایان همهاش را از میان بردند.
ما مهدی آذریزدی را به شیراز آوردیم که «قصههای خوب، برای بچههای خوب» را نوشته است. او «خاله گوهر» را در شیراز نوشت. باید بدانید که نهضت جدید فرهنگی ایران از فارس شروع شد، نخستین کتابهای درسی این مملکت در دبیرستان سعادت بوشهر، که در آن زمان جزو شیراز بود، چاپ شد در شیراز فرصتالدوله بود که هم رییس دادگستری شیراز و هم رییس فرهنگ شیراز بوده است. بگذریم، من چند کار دیگر هم میکردم که ربطی به سوادآموزی داشت و نداشت. اول میگشتم به دنبال زن یا مردی که رنگرزی را میداند و این که تا چه حد بلد است و از چه موادی استفاده میکند. یکی دیگر از کارهایی که میکردم ضبط صوتی داشتم با دو هزار کاست که ترانهها را جمع میکردم... . آن چیزی که مرا به شیراز آورد دیوانگی پیکار با بیسوادی بود..
در سال 1348 بود که برای سپاه دانش رفتم به باجگیران و قوچان و آن طرفها. سال بسیار بدی بود. خشکسالی باعث شده بود که این طرف و آن طرف جاده لاشهی گوسفندها بیفتد. زراعتی هم نبود و مردم در منتهای فقر کار میکردند. آن جا رسمی دارند که وقتی دو تا دختر با هم به دنیا میآیند، خواهر خوانده محسوب میشوند و با هم شروع میکنند به بافتن و مهیا کردن جهیزیهشان. حتی رویههای متکاهایشان هم کار خودشان است. در آن خشکسالی پیلهورها میآمدند و قالیهای بافتهی جهزیهی ایشان را دانهای 15 تا تک تومانی میخریدند. من به آقای دکتر بیرجندی نامهای نوشتم که: «ما سرنا را از سر گشادش میزنیم، زن پنجاه ساله را میآوریم سر کلاس که درس بخواند که آخر هم باسواد نمیشود. اگر بودجهای که برای این کار به کار میرود، برای صنایعدستی به کار رود و این زن ببافد و بفروشد، بسیاری از بچههایی که به خاطر نداشتن قلم و کاغذ به سر کلاس نمیآیند، باسواد میشوند. و اینگونه هم برای این زن شغلی ایجاد شده و هم بچههایش تحت تعلیم و تربیت قرار میگیرند.»
گزارش را دادم و بعد گفتند: «سیاحی تو دروغ میگویی، اصلاً چنین چیزی نمیشود.» گفتم: «میشود.» و منتفل مأمور خدمت در سازمان ترویج و توسعهی فعالیتهای غیر کشاورزی شدم. ما در عرض شش ماه 2450 تکه بافتیم. در روستاهای دهرم، دهرود، لای زنگان فارس، مزرعه پهن، آبپخشان ممسنی، اما باز هم نتوانستم با آنها کنار بیایم و برگشتم به پیکار با بیسوادی، اما چون نمیتوانستم پشت میز بنشینم و آن جا را تحمل کنم استعفایم را نوشتم. به این شکل:
«در این زندان
که با پای خودم هر روز
دورنش میگذارم پا
و میزی هست و چایی هست و سیگاری
و حتی دخترانی خوشگل و زیبا
و در هر نیمهماهی درهم و دینار
نمیخواهم بمانم بیش از این اینجا
دل من در هوای کوههای خشک میسوزد
و هر دم میکند پرواز به سوی مردم آن جا
به سوی پیر غیب و زاخرو و تنگه لیا
به سوی مردم درمانده و پژمردهی دهرود
به سوی پیرزالانی که با دستان چرکینشان
پدید آرند قالیهای رنگارنگ
که حتی ساعتی بعد از بریدن زان ایشان نیست.»
و در همان منطقه بود که مخملباف آمد و به او گفتم: «گبه آن جاست»و او هم گفته بود: «تا سیاحی نباشد من کار نمیکنم.»
چرا بعد از تعلیم و تربیت به دنبال کار فرش و رنگ رفتید؟
باید توجه داشت ما یک الفبای دیگر هم داریم که مکتوب هم هست و به زبان و خط بین المللی هم نوشته میشود و همهی دنیا هم آن را میفهمند و با آن آشنا هستند و آن را میخوانند؛ اما متأسفانه خودمان آن را دستکم میگیریم و آن زبان و فرهنگ فرش است. چه قالی، چه گلیم، چه جاجیم و چه انواع بافتنیها.
یک گلیمباف با ریاضی سرو کار دارد؛ به خصوص عشایر فارس. باید تعداد رشتهها را بشمارد و روی آن کار کند. قانون وفتی قابل اجراست که مختصر باشد و همه کس فهم. به همین خاطر است که هیچ وقت در این مملکت قانون نمیتواند اجرا شود. چون قوانین پیچیده است و پر از بند و تبصره.
بافنده، فرشی را که میبافد از یک یا چند رنگ میبافد. پس فرش شما الفبا دارد و الفبای آن رنگهاست و کلمههایش گلهای آن هستند که در کنار هم فرش میشوند. ما قالیای داریم که در سال 1307 در هنرستانی که آلمانیها ساختند، بافته شده و اما مکانش در جایی که اکنون نگهداری میشود، نیست. ما یا آن را در موزه فرش باید نگهداری کنیم یا یک موزه فرش در شیراز بزنیم. گفتم که این یک فرهنگ است. من کارم را ول کردم و آمدم دنبال کار جاجیم و قالی فرش که خودش یک فرهنگ است و ادامهی کار قبلیام.
بافندههای گلیم و گبه از روی چه طرحهایی میبافند؟
خود من در شیراز وقتی کار را شروع کردم، به پالان دوزیها رفتم، نقشههای قدیمی را پیدا کردم و بردم دادم ببافند. اما اگر به بافندههای گبه، روی یک تکه کاغذ کوچک طرح را بدهید، آنها خودشان میبافند. روی یک کاغذ چهار تا خط میکشی و او میرود کار میکند... .
ده سال پیش در یکی از محاسبههایتان گفتهاید که استفاده از رنگهای گیاهی میتواند حیات فرش ایران را نجات دهد، به نظر شما این اتفاق افتاد؟
البته. گبهی خرسباف شیراز را، از فرش نایین خیلی بهتر خریدند. چند تا از گبههای پرویز تناولی را من سفارش دادم. برای نمونه، یک فرش عالی تبریز را متری صدهراز تومان میخرند، و یک شیر گبهی طرح آقای تناولی را متری هزار دلار. ما همیشه سرنا را از سر گشادش میزنیم. مشکل ما این است که هی گفتیم بخش خصوصی و کار را بردیم در دهات دور دست. اما بخش خصوصی کار را آن جا نمیبرد. بخش خصوصی حداکثر میآید در فیروزآباد و بافنده مجبور میشود که زمین بزرگ و فراخ خود را در روستا رها کند و بیاید مثلاً در فیروزآباد در یک اتاق با خانوادهی هفت یا هشت نفریاش زندگی کند. در حالی که در آن جا میتوانست گلیم بیست متری ببافد.
به نظر من صلاح این است که صنایع دستی دوباره به روستاها برگردد... من پیامم این است که به صنایع دستی این مملکت خیانت شده است. باید صنایع دستی به روستاها برگردد. گلیمی را که از بافنده نود تومان میخریدند، ما مزد همان گلیم را صد و پنجاه تو مان دادهایم و برای این که بافنده بفهمد کارش چه ارزشی دارد، نمایشگاهی در سرای مشیر گذاشتیم و گلیمباف را بردیم و همان گلیم را در برابر چشمانش فروختیم هزار و هشتصد تومان، سال 1350 . رفت و به تمام روستا گفت: «کسی با وامی که از بانک میگیرد نمیتواند شغل ایجاد کند.»
شما خودتان برای مکانیزه کردن کارتان چه اقدامی کردید؟
ما مکانیزه نکردیم. نیمه مکانیزه کردیم. رفتیم پیش آقای ابوقداره که برایمان پاتیلی بسازد که بشود 300-200 کیلو را در آن رنگ کرد. گفت که ما چنین امکانی نداریم. دوستی دارم که آهنگری بلد است. رفتیم ورق استیل گرفتیم و خودمان جوش دادیم و کَفَش را در آوردیم و دور تا دورش را 5 سانت 5 سانت با ورق جوش دادیم و یک پاتیل به دست آوردیم با عمق 2 متر و قطر 3 متر. من سعی کردم که کارگاهم آموزشگاه هم باشد. درِ آن را به روی هیچ کسی نبستم. یک آقایی که سلطان گبه فارس است، آمد و گفت: «من ماهی آن قدر به تو میدهم، به شرطی که این جا اختصاصی باشد.» گفتم: «من این کار را از پیرزنها یاد گرفتم و همه باید بتوانند آن را یاد بگیرند.» من خیلی کارها کردم البته با خود مردم. انسان اگر دیوانه باشد خیلی کارها میتواند انجام بدهد. وقتی کارگری در کارگاه زندگی میکند آن جا را خانه خودش میداند. ما زمانی روزانه ده هزار کیلو کار میکردیم و بیست کارگر داشتیم الان زیر یک تن کار میکنیم و باز هم بیست کارگر داریم، من کسی را بیرون نکردم.
اگر یک روز شما بروید چه کسی هست که جای شما را پر کند؟ آیا به صورت مدون چیزی برای آموزش وجود دارد؟
سیصد نفر کارگر بعد از من هستند که این راه را ادامه بدهند. وقتی کارگری در کارگاه زندگی میکند، آن جا را مثل خانهاش میداند و راهش را ادامه میدهد.
بحرانی که هم اکنون برای فرش ایران به وجود آمده، باعث شده که چین و ترکیه و حتی پاکستان هم از ما جلو بیفتند. برای این که به جایگاه اصلی فرش ایران برگردیم چه باید کرد؟
آنها حریف ما نیستند. علت این قضیه هم تقلبهایی است که خود ما کردیم. چه لزومی داشت، نمیدانم.
بازار فرش ایران را در کل چگونه میبینید؟
بازار فرش ایران را بسیار خوب و بد میبینم! اگر درست کار کنیم و تقلب نکنیم و رنگ گیاهی کار کنیم و به دنیا ثابت کنیم که کارمان در حد عالی است و به دنیا هم فحش ندهیم، کسی در رنگ و فرش حریفمان نیست؛ به علاوه که ما نام نیک در فرش داریم. در ضمن ما مگر در زمان جنگ تحریم امریکا نبودیم؟ اما همه میآمدند و کارهای ما را میخریدند. و میبردند از مرز ترکیه و به نام فرش ترکی میفروختند. ولی در حقیقت میدانستند که این فرش گیاهی است چون رنگ گیاهی در دنیا مقبولیت بیشتری دارد. رنگ گیاهی ثبات رنگ شیمایی را ندارد و دچار اُفت میشود. اما اُفت آن مطلوب است و زیباتر میشود اگر تبلیغ درست کنیم و فیلم درست بگیریم و به دنیا نشان بدهیم، دنیا از ما میخرد. اگر درست تبلیغ کنیم کسی که گلیم یا گبه را از ما میخرد دیگر رنگ زرد را در آن نمیبیند کوههای ممسنی را میبیند. روناس کویر یزد را میبیند. حالا ببینید میشود این را به دنیا ارائه داد یا نه؟ من هیچ وقت بازار فرش ایران را تباه نمیبینم. من از تقلب تجار بازار ایران ناراحتم.
حرف آخر؟
مأیوس نشوید و برای مملکتان کار کنید.
گفت و گو با حافظ موسوی
اشاره : حافظ موسوی متولدسال 1333رودبار ، فعالیت ادبی خود را از سنین نوجوانی آغاز نموده اما نخستین اشعارش در دهه شصت در مطبوعات به چاپ رسیده است . آثاری که از او تا کنون به چاپ رسیده عبارتند از :
1- دستی به شیشه های مه گرفته دنیا ، مجموعه شعر ، 1373، انتشارات زمانه . این کتاب جایزه مجله گردون را کسب کرد .
2- سطر های پنهان ، 1378، نشر سالی . این کتاب به عنوان یکی از بهترین مجموعه شعر های دهه هفتاد مورد توجه مطبوعات و منتقدان قرار گرفت .
3- شعر های جمهوری ،1380، نشر ثالث .
4- بررسی آثار واحوال مهدی اخوان ثالث ، نشر قصه در سال 1381.
ده ها مقاله و مصاحبه که در مطبوعات ادبی از جمله : مجلات تکاپو ، کارنامه، آدینه، فرهنگ توسعه ، پیام شمال و روزنامه های همشهری ، ایران ، نوروز ، آیینه جنوب و... به چاپ رسیده است . حافظ موسوی در حال حاضر دبیر تحریریه ماهنامه کارنامه است .
تقوی : « شعر های جمهوری » در بطن تحولات سیاسی واجتماعی روز جامعه به چاپ رسیده ، این کتاب تا چه حد می خواهد به این تحولات نزدیک شود ؟
موسوی :« شعر های جمهوری» خواهی نخواهی تحت تاثیر تحولات سیاسی اجتماعی جامعه امروز ماست ، اما نمی توانم بگویم که من با قصد و اراده قبلی نشسته ام و این شعر ها را نوشته ام . به هر حال من هم مثل شما و دیگران در این جامعه زندگی می کنم ، حساسیت دارم و این حساسیت _ که در من شاید قدری بیش از حد عادی باشد _ قطعن در شعرم بازتاب پیدا می کند . به نظر من ده _ پانزده سال گذشته از مهمترین و حساس ترین مقاطع تاریخ معاصر کشور ما بوده است . من این مقطع را در حد جنبش مشروطه مهم می دانم . من قبلن چند جا در این باره چند جا صحبت کرده ام و البته اهل فن با زبان علمی و تحلیلی به آن پرداخته اند و نیازی نیست که وقت شما را بگیرم . فقط ه اشاره می گویم که در این سال ها شوک های جدی و تاثیر گذاری به فرهنگ عمومی جامعه ما وارد شده است که تجلی آشکار برخورد سنت و مدرنیته است .
متاسفانه سابقه تاریخی ما از این نظر خیلی درخشان نیست . معمولن بسیاری از مسایل و مشکلات تاریخی و اجتماعی مان را بدون آن که عمیقن حل کرده باشیم آنها را دور زده ایم و همین باعث شده است که ما تاوان یک مشکل را چند بار بپردازیم در حالی که اگر همان بار اول برخورد ریشه ای می کردیم شاید ناچار به تکرار تجربه های گذشته نمی شدیم . اما این بار فکر می کنم که جامعه ما دارد به صورت ریشه ای به خودش سنت هایش و فرهنگش نگاه می کند و به همین دلیل من آن را با دوره مشروطه مقایسه کردم .« شعر های جمهوری» برای من حاصل زندگی کردن در چنین شرایطی است وفکر میکنم اگر نه در سطح و لایه ظاهری ، در عمق و لایه های زیرین «شعر های جمهوری» می شود بازتاب این زندگی را دید . ان جاهایی که با تعریف های قبلی ما برخورد می کند ، بی آنکه بخواهد لزومن تعریف جدیدی در برار آنها بگذارد ، آنجا هایی که با تلقی های قبلی ما نسبت به زن ، اخلاق ، سیاست وحتا آرمان های انسانی و اجتماعی ما برخورد می کند و همین طور در حوزه زیبایی شناسی ، آن جایی که به معیار های قبلی با نگاهی زاویه دار و طنز آلود برخورد میکند و ...
تقوی : افلاطون در کتاب «جمهور» شاعران را از اتوپیای خود بیرون می کند . در سال های اخیر شبیه این اتفاقات برای اهل قلم رخ داده .آیا کتاب جمهور می خواهد بازگشتی به جایگاه اصلی شاعر باشد یا پاسخی ست به هر دوی این ها؟
موسوی : شعر های جمهوری یا خود شعر جمهوری با دیدگاه افلاطون گفت و گویی انتقادی و البته طنزآلود دارد . آنجایی که صدای دوم شعر می گوید : « بیرونش کنید این دیوانه جمهوری را به گند کشیده است » صدای اول اعتقاد ندارد که راه مدینه فاضله یا همان بهشت آن قدرها که تصور می شد صاف و بی دست انداز باشد . بنابراین پیشنهاد می کند که نقشه جغرافیا را باید کمی کج کرد . من فکر می کنم این حوزه ها حوزه هایی ست که شاعران در طول تاریخ نقش مهمی در آن ایفا کرده اند .
آیا نمی توانیم نتیجه بگیریم که تجربه مدرنیته در غرب معنایش این است که پاسپورت باطل شده شاعران باید دوباره مهر اعتبار بخورد ؟ به هر حال در پس ذهن من به عنوان کسی که آنشعر ها را نوشته است یک چنین فضاهایی وجود داشته است .
تقوی : ما از «سطر های پنهان» به «شعر های جمهوری» رسیده ایم جای یک انقلاب در این میان خالی ست . این انقلاب کی اتفاق افتاده ؟
موسوی : اشاره درست و هوشمندانه ای کردید . خود من البته تا این لحظه به آن فکر نکرده بودم . اما آن انقلاب که شما می گویید فکر میکنم واقعن اتفاق افتاده است . با آن تعبیری که من در پاسخ به سئوال اول شما گفتم .
تقوی : عنوان «سطر های پنهانی » ذهن مخاطب را به مسایلی که شاعر از بیان آنها مستقیمن طفره میرود ، معطوف می کند اما «شعرهای جمهوری» بیان مستقیمی دارد ؛ عنوان آن نیز بیانی مستقیم است . این سیر تحول از کجا ناشی می شود ؟ چقدر ریشه در مسایل سیاسی روز دارد؟
موسوی: دغدغه های اصلی من در هر دو کتاب «سطرهای پنهانی» و «شعر های جمهوری» یکی ست ، در شعر اول «سطرهای پنهانی » هم من یک دوره از زندگی شخصی خودم را در بستر یک دوره تاریخی که مثل یک دایره ناتمام است مرور می کنم . اما حق با شماست در شعر های جمهوری آن پوشیدگی وپنهان گویی سطر های پنهانی کمتر به چشم می خورد .آیا این به معنای بازگشت به گذشته است؟ خودم چنین تصوری ندارم . من فکر می کنم تجربه های قبلی ما همه برای این بود که در بیان شاعرانه و اجرا های شعری به امکانات گسترده تری دست پیدا کنیم تا محدودیت های قبلی را که باعث شد شعر نقش اول خود را در فرهنگ ما از دست بدهد ، از پیش پای سفرمان برداریم. در این باره حتمن باید به یک نکته مهم دقت کنیم . ما در جست و جوی فرم هایی که به ما اجازه حرف زدن زیاد بدهد نیستیم . ما در جست وجوی فرم هایی هستیم که بتوانند پیچیدگی های زندگی امروز ما را بازتاب دهند . واین همان کاری ست که من سع کرده ام در شعر های جمهوری و شعر های بعدی ام انجام بدهم ، مثلن در فرم های روایت و...
حالا چقدر موفق شده ام یا نشده ام را نمی دانم .البته قبول دارم که این کار برای من یک جور ریسک بوده ، با این حال گمان میکنم تاثیر خودش را گذاشته است.
تقوی: دغدغه ی اصلی شما برای شعر گفتن چیست ؟
موسوی: زندگی .باور کنید من تا به حال نتوانسته ام زورکی شعر بنویسم . به همین دلیل با این سن وسال فقط سه مجموعه شعر چاپ کرده ام . گاهی وقت ها برای من ازنظر روحی شرایطی پیش می آید که هیچ راه دیگری جز شعر نوشتن ندارم .آیا اسم اینها دغدغه است ؟ نمیدانم. می دانم که نمی خواهم دنیا را با شعر هایم تسخیر کنم . اما شور وشعفی که از نوشتن یک شعر به من دست می دهد برای من یک دنیاست .
تقوی: بهترین اثر منتشر شده در سال 81 از نظر شما؟
موسوی :الان حضور ذهن ندارم . اما دو کتاب را نمی توانم به یاد نیاورم ، «ژالیزیانا»ی سپانلو و «دوربین قدیمی » عباس صفاری.
تقوی : چه کار های جدیدی در دست تهیه و انتشار دارید؟
موسوی : فعلن هیچی .فقط تعدادی شعر دارم که امید وارم در سال 82 منتشر شود.
تقوی: یک پرسش هم برای انسداد خاطر ! آیا کتاب به خودی خود می تواند مروج فساد و فحشا باشد ؟
موسوی : این هم از آن حرف هاست. این همه فساد و کثافت که همه جا را فرا گرفته است لابد می خواهند به حساب همین چهار تا کتاب بگذارند . مگر آمار کتاب و کتاب خوانی در ایران را شما ندارید ؟ عیب کار از جای دیگری ست .
اشاره :در این دیار برای کسی که قلم به دست می گیرد و جانش را جوهر آن می کند آن چه حاصل می ماند چند کلمه در هواست که چندین کلمه اش در حوالی ناسزاست چند تاش جابه جاست و مابقی ناخواناست.در این میان اگر بر شناسنامه ی آزادی بیانِ در اغما هم مهر باطل شدخورد که دیگر شاهکاری می شود که دارد می شود...
در این باب با شاپور جورکش شاعر، نویسنده و مترجم گپ و گفتی داشتیم که ماحصل آن را پیش روی شما می گذاریم. به امید این که حرمت قلم را دوباره بیابیم.
نیما تقوی
فکر می کنم برای جامعه ای همچون جامعه ما مساله مهم این است که در ابتدا بپرسیم آزادی بیان چیست؟
پژوهش های فلسفی آزادی بیان را ضامن سلامت جامعه ی آزاد می دانند. یعنی همان طور که سرمایه دار مختار است تا آنجا که می تواند مال اندوزی کند، نویسنده هم مختار است که در مورد مشروعیت آن ثروت و تبعیض های احتمالی بنویسد.
چون برای نویسنده آزادی فردی در گرو آزادی جمعی است. حدود و ثغور آزادی فردی در یک جامعه آزاد در مناسبت با منافع جمع قابل تعریف است؛ هر عمل فردی می تواند جمعی هم تلقی شود.
مثلا ادوکلن زدن که یک کار کاملا فردی به نظر می رسد ، در یک روز زمستانی در یک اتوبوس همگانی می تواند عامل سرماخوردگی بعضی مسافران اتوبوس شود. اما آزادی بیان، در برخورد با حقوق اجتماعی افراد جامعه است که کارکرد اصلی خود را نشان میدهد: دنیای آزاد می پذیرد که همه افراد یک جامعه حق داشتن شغل، استفاده از ثروت عمومی جامعه، تحصیل، بهداشت و رفاه نسبی دارند. آزادی بیان براساس این اصول بدیهی است که در یک جامعه آزاد نقش تعیین کننده ای در جهت گسترش عدالت اجتماعی دارد.
این نکاتی که گفتید چقدر به جامعه ی ما هم مربوط می شود؟ به نظر شما ما به مرحله ای رسیده ایم که بتوانیم با دیدی روشن و به راحتی از آزادی صحبت کنیم؟
این نکات در مورد یک جامعه ای که ادعای آزادی دارد صادق است. جامعه ای که خود را در برابر تک تک افراد همچون اعضای یک خانواده مسئول می داند. اما جامعه ما نه ادعای آزادی دارد و نه تنعمات زندگی را شایسته افراد غیرخودی می داند. این اصل خودبه خود توجیه گر خیلی از تفاوت های اجتماعی است. با وجود این، نیاز به آزادی بیان در همین جامعه و از سوی خود سیاستگران هم اصلی است ناگزیر که گهگاه چهره نشان می دهد.
این مساله کجاها نمود عینی پیدا کرده است؟
سلسله سخنرانی هایی که در مورد تبعیض مالی، فقر و رابطه آن با فحشا به صورت نیمه رسمی از رسانه ها پخش شد گواه آن است.
این نیاز به حدی است که بعضی سیاستگران اعتقاد دارد آزادی از نان شب هم واجب تر است. نویسندگان می اندیشند که اگر آزادی وجود داشته باشد، عدالت هم به عنوان پیامد آن متجلی می شود. اما مردم وقتی که در محاق تبعیض مزه نان روزانه در مذاق شان تلخ شود، به چنگ آوردن ابزار رفاه را نزدیک ترین هدف خود قرار می دهند و در چنین وضعیتی به عدالت رای می دهند نه به آزادی ، به عنوان مثال هشت سال دستاورد دولت مدارا که اکثرا نوید آزادی های فردی و اجتماعی می داند، در برابر هجوم تبعیض و فقر، نتوانست اهمیت جایگاه خود را بارز کند و مردم حتا با احتمال قربانی کردن آن دستاوردها و احتمال تقسیم فقر رای به عدالت دادند. نه به آزادی و امکان تجلی عدالت به عنوان پیامد آزادی.
بیایید از یک منظر دیگر هم به این قضیه نگاه کنیم. چرا در جامعه ما ممیزی به این شکل وسیع وجود دارد ؟ آیا این ممیزی حاصل ترس از نقد نیست؟
آزادی بیان با نقد رابطه نزدیک دارد که خود از ویژگی های جامعه ای باز است و جامعه ما از دیرباز با آن بیگانه بوده است.
ما ایرانی ها به انسان کامل اعتقاد داریم. شخصیت های تراژیک ما مثل رستم، اسفندیار و سیاوش همه انسان های وارسته و دارای رسالت های الهی هستند در حالی که شخصیت های تراژیک یونان و غرب، همه بالقوه دارای ترک و گسلی مویین هستند.
در عرفان ژاپن هم دایره یان و ین همین اصل را برجسته می کند. اما در عرفان ما هر چند که انسان به صورت امکانی بین شیطان و خدا شناخته می شود، اما اینها همه تا وقتی است که سالک در راه است، وقتی که واصل شد به اولیا الله بدل می شود که دیگر چون فرشته قدسی فقط باید ستایش شود در حالی که دایره یان و ین ژاپنی در مورد شخصیت های کامل هم صادق است. اعتقاد به انسان کامل در عرفان ایرانی راه هرگونه نقدی را می بندد.
این اصرار بر مقدس بودن از کجا ناشی می شود؟ آیا این گونه ابرمرد بودن، سانتی مانتال- ایدآلیستی و دور از دسترس نیست؟
همه ما در لباس های گوناگون سعی داریم خود را به حوزه قدسی نزدیک کنیم تا در برابر نقد روبین تن شویم. ما نویسندگان به عنوان میراث داران ناصرخسرو و مولانا که القاب حکیم و حاکم شرع، آنان را مجوز حکم بی چون و چرا می داد می کوشیم در حوزه اقتدار خود منتقدان مان را با قلم قلع و قمع کنیم و سیاستگران با شمشیر. چرا که معتقدیم انسان کاملی هستیم و نقد را به عنوان حمله دشمنی می شناسیم که به ما و کتاب مقدس ما در مقام کل حیثیبت فرهنگ و تمدن بشری حمله برده تا برج های یک قلوی ما را ویران کند. در حالی که اگر یک نویسنده و یا یک مجله خود نتواند مشق مدارا باشد، چه انتظار از یک سیاستگر یا فرقه ای مثل اسماعیلیه.
وقتی در عرصه فرهنگ، قلم به دستی به خاطر مکتوب کردن نظر درست یا غلط خود در مورد احتمال کج فهمی اندیشمندی، از طرف قلم به دستی دیگر تهدید به مرگ شود چرا باید تعصب و احساساتی گری هواداران قداره بند فلان تیم فوتبال را به ریشخند بگیریم، ما همه زاده یک سنت و عرف و همه انسان کاملیم و نقطه اشتراک مان هراس به عنوان یک عنصر مدرنیته است.
پس شما معتقدید که برداشته شدن مرزها در عصر ارتباطات و به تعبیری «زندگی کردن در اتاق شیشه ای» ما را هم ناگریز می کند که در انتخاب رفتارمان شیوه های جدیدی اتخاذ کنیم؟
هنرمند و سیاستگر، چه بپذیرند و چه نپذیرند، جامعه این واقعیت را به آنان تحمیل می کند که دیگر زندگی خصوصی معنایی ندارد. هر دو از نردبانی بالا می روند که پلکان آن هر لحظه آنان را انگشت نما تر می کند. نمی شود هم از این پلکان بالا رفت و هم دمادم دغدغه پنهان کردن خود را داشت.
از این گذشته هر سیاستگر یا هنرمندی خواه ناخواه سرنوشت ساز آینده و مدرنیته جامعه خود هم هست. انتقاد از هنرمند و سیاستگر، حق طبیعی مردمی است که نگران آینده خود هستند... در یک جامعه باز نویسنده و سیاستگر در مسیر شفاف نمایی قرار می گیرد و در جامعه ای بسته در مسیر پنهان سازی و «واقع نمایی». در چنین شرایطی طبیعی است که آزادی بیان می تواند آسیب پذیری را دامن بزند. به ویژه که در مملکت ما فرهنگ نقد و نقدپذیری راه درازی در پیش دارد تا مقبول بیفتد.
به نظر شما همین آسیب پذیری قدرت در برابر آزادی بیان ، باعث نشده که هنرمندان و اهالی سیاست رو در روی هم قرار گیرند؟
هر چه فاصله قلمرو فرهنگ و هنر با قلمرو سیاست گر بیشتر باشد هنرمند و سیاست بیشتر رو در روی یکدیگر قرار می گیرند. به ویژه در مملکت ما که تاریخش جز در مواردی خاص از درگیری این دو سرشار بوده است. فقط در دوره دولت مدارا بود که تابوی رابطه هنرمند با حکومت کمرنگ شد. شاید هر دو طرف از این رابطه سود برده باشند اما نتیجه این رابطه در مقیاس وسیع نتوانست در زندگی مردم تاثیر خاصی داشته باشد. در حالی که در کشورهای غرب از هر دو سو تلاش هایی صورت می گیرد تا سپهر سپاسی به سپهر فرهنگی نزدیک شود، اما این نزدیکی بیش از آن که موردی باشد یک برنامه عام است و پیش از آن که عملی شود ،تلاش ها به صورت زمینه سازی تئوریک در شکل سمپوزیوم های گوناگون و دراز مدت است. چرا که امروزه این نیاز شناخته شده که همگامی سیاست و فرهنگ است که تعادل جامعه ای را تضمین می کند.
برگردیم به بحث روشنگری؛ رسانه ها برای تجلی پیدا کردن آزادی بیان چقدر موثرند؟
آزادی بیان در هر سرزمینی به نسبت زمینه های تاریحی آن میسر است و به درک قلمرو سیاست و قلمرو فرهنگ از یکدیگر و درک جامعه از هر دو بستگی دارد.
در جامعه ما که تیراژ روزنامه هایش در مجموع به یک میلیون نمی رسد، آزادی بیان آسیب پذیر و شکننده است.
جلوه های این آسیب را می توان در متون ادبی هم دید. برای رسانه های ما شخصیتی مثل «اوشین» پذیرفتنی تر است تا زنی که با همه عواطف و احساساتش زندگی می کند. همین دیدگاه را در خیلی از مردان جامعه خود هم می بینیم. در عرف ما مردان بسیاری هستند که به محض آن که همسرشان تمنای خود را پیش آنان بیان کند بر چسب فساد می خورند. الگوی زنی که اکثریت مردان ما در ذهن دارند همان جنبه ای از اوشین است که روی پرده تلویزیون نمایش داده شد. در مسایل زناشویی هم او را منفعل می خواهند و سرویس دهنده یک طرفه، همین الگوی عرف را در ممیزی کتاب ها هم می بینم. ولی وظیفه ادبیات این است که تا آنجا که ممکن است واقعیت و حقیقت زن را بشناسد و منتقل کند.
آیا اینگونه ممیزی به توده ی جامعه مربوط نمی شود؟ آیا عموم مردم هم در سطح وسیعی همین توقع را از دولت ندارند؟
دولت و ممیزی با عرف سرو کار دارند. چرا که به آدم عرفی در مواقع خاص احتیاج دارند. عرف یعنی عادت های شناخته شده و تکراری یک جامعه. ولی ادبیات یعنی یافتن آنچه در انسان ها ممکن است وجود داشته باشد. عرف در نهایت به چیزی دست و پاگیر تبدیل می شود که بالاخره یک جا حوصله هر کسی را سر می برد. من یادم هست در یکی از کتاب هایی که قبل از انقلاب چاپ شده بود، از مرحوم مطهری، مطلبی خواندم که مضمونش این بود: « روحانیت در مصر وابسته به دولت است و روحانیت در ایران وابسته به خمس و زکات مردم. ما باید کاری کنیم که نه به دولت ها وابسته باشیم و نه به ملت، چون مردم وابسته به عرف هستند و هیچ بدعتی را نمی پذیرند.» دولت ها معمولا نماینده عرف جامعه هستند و میزان ممیزی را عرف جامعه هم معین می کند. در حالی که ما می بینیم در ترانه های فولکلور فرارَِِِِوی از عرف اتفاق می افتد.
در نمایشنامه های زنانه که معمولا دور از چشم مردان بوده با چهره هایی رو به رو هستیم که در عرف پذیرفتنی نیست. عرف معتقد است که چهره اصلی زنان همان است که در نقش مادر و همسر وفادار می بینیم. زنان می گویند درست است که همین که حضرتعالی می فرمایید. ادبیات می گوید مجموعه این دو چهره است که زن را تشکیل می دهد. عرف پرده پوش است. ادبیات پرده در.
عرف مردینه می گوید: انسان کاملی که جلوه ای از ملکوت است نباید کلماتی مثل ما به ازای سینه و چیزهای دیگر را بر زبان بیاورد.
عرف می گوید کارت را بکن و اسمش را نیار. زنان می گویند: به چشم ما همین ایم که شما می گویید.
ادبیات می گوید: انسان با مجموع اعمال و رفتارش قابل پذیرش است.
انسان خاکی در مجموعه تمناها و رفتارهایش می تواند تا خدا برود. ولی عرف مردینه می گوید این وادی قدس است فاخلع نعلیک، ادبیات می گوید اجازه بدهید نعلین مان را پنهان نکنیم.
وضعیت کتاب و نشر را که از ارکان مهم آزادی بیان هستند در سال های اخیر چگونه ارزیابی می کنید؟
خود من جز در مورد کتاب «زندگی عشق و مرگ از دیدگاه هدایت» که دو سال منتظر اجازه ماندم تا بالاخره دولت مدارا با یکی دو مورد اصلاحیه آزادش کرد، با ممیزی مساله ای نداشته ام. در هنگام تالیف و ترجمه فیلتر روی ذهنم می گذارم چون بالاخره متن برای انتشار نوشته می شود. در سال گذشته کمبود کاغذ خود به خود کار ممیزی را سبک کرد.
به نظر شما چقدر راه تا رسیدن به وضعیت نسبتا مطلوب برای ادبیات حرفه ای، معیشت اهالی قلم و ایجاد فضای مناسب برای کار کردن هنرمندان مانده است؟
فرهنگ ما مثل جسدی است رو به اضمحلال که تابوت سرگردانش را هر از گاه داوطلبانی هفت قدم دنبال می کنند، قربت الی الله، و این داوطلبان بعدا خسته و عرق ریز به سر و کار خود برمی گردند تا زندگی شان را اگر بتوانند ادامه دهند. فرهنگ ما به عنصری صوری بدل شده که وجود خارجی ندارد و این در همان حالی است که هزینه های کلانی در جهت نبش قبر ادبیات کلاسیک خرج می شود. جالب این که این کلاسیک کاران هم در روزگار خود مورد عتاب سلطان محمودی بوده اند. ادبیات معاصر ما فقط به هزینه از دست رفتن زندگی پدید آوردندگانش زنده است. افراد کمی هستند که مثل شاملو غول آسا کار می کنند و به نویسنده ای حرفه ای بدل می شوند، اگر نویسنده جوان معاصر مزخرف هم بنویسند دولت باید در کل حمایت گر باشد. به دلیل این که در دانشگاه ها می بینیم هر استادی که کتابی به نیت گرفتن پایه و رتبه بنویسد، دولت بهایش را می پردازد هر چقدر هم که کتاب او آشغال باشد. جوانی که یخچال و فرش خانه پدری را می فروشد که کتابی چاپ کند همین قدر که با کلمه عشق ورزیده باید حمایت شود. اگر روزگاری چنین حمایتی وجود داشت آن وقت می توان معیاری هم گذاشت برای حداقل ارزش های لازم برای چاپ آثار.
درباره آزادی وقلم صحبت کردن هم شیرین است و هم تلخ ،در انتها اگر مطلبی مانده که باید گفته شود بفرمایید .
قلم با اندیشه سر و کار دارد و اندیشه گری در این وضعیت جهان سومی مثل ما چندان خوشایند نیست و به قول شاملو تجسد وظیفه است. کار با قلم در سنت و فرهنگ ما فقط یک چیز معنوی به معنای صوری و عدم وجود واقعی است. مردم هم از نویسنده می خواهند که مهذب و معنوی بماند. تا آنجا هم که از دست شان بر بیاید هوای کار او را دارند. که خاکسپاری شاملو جلوه ای از این قدردانی و حمایت بود. شاملو به یمن استقبال مردم بود که زنده ماند.
روز قلم با یاد و خاطره چنین بزرگانی است که اعتبار خود را تثبیت می کند. روز قلم یادآور رنج فردوسی و نیما در اعتلای فرهنگ ما است.
یادآور تلاش هدایت و فروغ در اعتلا بخشی به الگوهای بومی ما است که میراث داران آنان نویسندگان و هنرمندان معاصرند. متبرک باد نام و یادشان که در زمانه ای چنین حرص زده و غرقه در تبعیض که مادیات انسان ها را به غرایض ابتدایی می کشاند ،وزنه تعادلی در انگیزش ارزش هایی دیگرند.
از این که در این گفت و گو شرکت کردید متشکرم.