کلید

ای عفیف قفل ها واسطه اند/ قفل ها فاسق شرعی در و پنجره اند/ قفل یعنی که امیدی هم هست/ قفل یعنی که کلیدی هم هست/ قفل یعنی که کلید

کلید

ای عفیف قفل ها واسطه اند/ قفل ها فاسق شرعی در و پنجره اند/ قفل یعنی که امیدی هم هست/ قفل یعنی که کلیدی هم هست/ قفل یعنی که کلید

در روزهای آخر اسفند

سوگواران را مجال بازدید و دید نیست

بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست

گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس

شاهد آیینه دل داند که جز تقلید نیست

عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست

هرکه شادی می کند ازدورۀ جمشید نیست

سر به زیر پر از آن دارم که با من این زمان

دیگر آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست

بی گناهی گر بزندان مرد با حال تباه

دولت مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست

هر چه عریان تر شدم گردید با من گرمتر

هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست

وای بر شهری که در آن مزد مردان درست

از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست

صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ

هرچه باشد از حوادث فرخی نومید نیست

 

 هر سال در روزهای آخر اسفند، یک شعر که همین غزل فرخی لب دوخته ا‌ست و ترانه‌ای که عنوان این یادداشت است و فرهاد آن را خوانده به دلم چنگ می‌زند با این که می‌دانم بهار می آید، از این همه دور باطل خسته‌ام.

تنها امیدی‌ هست که خودم را به آن می‌سپارم و حقیقتی که هر سال در این یادداشت می‌نویسم.

 هرچه باشد از حوادث فرخی نومید نیست...

گردگیری به مناسبت رسیدن بهار

 

این همه ننوشتن در کلید و دوری از دوستان در نت کافی است امشب می نویسم. در حالی که بهار حتا در این روزهای نکبتی ما را فراموش نکرده. درود به بهار، درود به آزادی.

کی؟

قاصد روزانِ ابری داروگ

کی می‌رسد باران؟

 

به سوی فانوس دریایی

 

 

به آرش سیگارچی

 

 

 سیاهی شب خودش را ول داد

روی اسکله

               ولوله شد.

بوی دریا شور بود

قدم می زدیم به سوی فانوس دریایی

 موج­ها کف می زدند.

در انتهای صحنه

پشت به آدم ها

 روی یک سکو نشستیم

رو به روی دریا.

دو استکان چای چند خاطره چند قطره اشک

هنوز شلوغ بود .

پیش تر رفتیم تا شکل های سیمانی

تا  دریا یله شد

ریخت در انزلی.

نسیم

 

 

 

نسیم هم معرفتش از تو بیشتر است

گاهی

 از پنجره  سرک می کشد توی اتاق

می آید

پنجه می کشد توی موهام

از روی تخت که مرتب است ناله نمی کند

رد بدنی ندارد  رد

از کنار میز  رد

می رود کنار پنجره خودش را پرت می کند توی آسمان

و من نمی بینمش دیگر مگر

پیش از رفتن قاصدکی بنشانم میان موهایش

دور از چشم باد های بد که تو را بردند

دوباره برگردد.

می کشمت

 

یک مکعب از حجم رو به رویم

چند برگ از شاخه ای آویزان

25 قطره­ی درشت باران

و پرهیب تو که می رود

این روزها که می­خواهی نباشی

خطوط کوچکت را نقاشی می­کنم.

می دانم روزی برمی­گردی

نگاه می کنی به اطرافت

می­رسی به یک مکعب خالی

با 25 قطره­ی درشت باران

چند برگ سبز

 و من که دیگر نیست

راستی خطوط کوچکت را با خودم بردم

که گریه نکنی

نخندی

نباشی.

خنک شود هوای نفسم همیشه.